بهائیان؛ جاسوسان آمریکا و اسرائیل
تشکیلات علناً با کسانی که به اسلام گرویده و از بهائیت خارج شده بودند برخورد وحشیانه و بی رحمانه ای داشت در همان محیط بود که شنیدم فردی مسلمان شده و تشکیلات عده ای را برای بازگرداندن او گمارده است و چون موفق نشده بودند او را از دیدن همسر و فرزندانش محروم کرده بودند و هنگامی که تلفنی یکی از افراد از طرف تشکیلات برای او خط و نشان می کشید می شنیدم که چه بی رحمانه او را برای همیشه تهدید به جدائی از همسر و فرزندانش می کنند و در واقع آن شخص اجازه ورود به خانه پدر و مادرش و هیچ کدام از اقوام را هم نداشت.بهائیان در داخل کشور به اندازه ای بازگو کننده شایعات بی اساسی بودند که دشمنان جمهوری اسلامی طرح می کردند و به حدی از انقلاب و نظام و رهبر و دین و آئین مسلمین بد می گفتند که من با وجودی که از مسائل سیاسی چیزی نمی دانستم حدس می زدم اینها جاسوسان حقیقی آمریکا و اسرائیل هستند که در ایران گماشته شده اند تا دائماً پیام آنها را در بین مردم شایع کنند و اخبار اتفاق افتاده در ایران را هم برای دشمنان ابلاغ نمایند یک روز یکی از مربیان در حالیکه داخل دفتر کار نا آرام و بی قرار قدم می زد از اینکه نظام در دست کسانی بود که مجال کسب در آمدهای بی رویه را از او گرفته بود به زمین و زمان ناسزا می گفت. حرص و ولع از چشمان درشت و خطوط در هم رفته چشمانش پیدا بود درهمین حین برنامه روایت فتح از تلویزیون کوچکی که گوشه دفتر گذاشته شده بود پخش و از شهدا و رشادتهای این جان بر کفان یاد می شد آقای مختاری که به خاطر وجود این جوانان غیور و ایثارگر برخی از راههای دزدی و چپاول را به روی خود بسته می دید اصطلاح خیلی بدی را برای شهدأ به کار برد و من که یک لحظه مهدی را از خاطرم محو نمی کردم و به آن همه استحقاق و لیاقت حسادت می ورزیدم نتوانستم سکوت کنم وگفتم: آقای مختاری چرا بی حرمتی می کنید؟ این شهدا از خود گذشتند که من و شما امروز به این راحتی و بی دغدغه خاطردر کشور خودمان زندگی کنیم آقای مختاری که گوئی کسی را یافته بود تا همه عقده هایش را تخلیه کند یکباره به من پرخاش کرده و گفت: حماقت افرادی مثل شما که کورکورانه تحت تأثیر این حرفها قرار می گیرند همه را بدبخت کرد. گفتم: بهتر است بگوئید دست و پای ما بهائیان را بسته وگرنه خود مسلمانها خیلی هم احساس خوشبختی می کنند و زندگی راحت امروز خود را مدیون این شهدا هستند، او با عصبانیت گفت: دست و پای ما بسته نیست الحمدلله همه کلاسها و جلسات تشکیلات را بهتر و با صفا تر و پر شور تر از قبل برگزار می کنیم اتفاقاً برای ما بهتر شد الان دنیا از ما حمایت می کند. گفتم: پس چرا ناراحت هستید؟ چرا ناسزا می گوئید؟ گفت: همه مردم، همه دنیا فحش می دهند. گفتم: اتفاقاً این طور نیست همه دنیا متوجه شده که نظام ایران امروز ایده آل و دلخواه اکثر قریب به اتفاق مردم ایران است، فکر می کنید کسانی که رفتند و شهید شدند چه کسانی بودند؟ جوانان خود این مردم بودند و برای دفاع از مرز و حیثیت و ناموس این کشور رفتند، چند نفر از مربیان هم که به این حرفها گوش می کردند دیگر تحمل نکردند و همه باهم به من هجوم آورده و حرفهای مرا به باد تمسخر گرفته و می خندیدند و این خنده ها گویای آتش درون آنها بود. از هر طرف مرا مورد عتاب و خطاب قرار داده و طوری به من پرخاش کردند که چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که اگر بحث ما طولانی می شد مرا بدون شک به داشتن رابطه نامشروع با فردی حزب اللهی متهم می کردند و از من چهره ای منفور می ساختند که همه مرا به عنوان جاسوس و خیانت کار نگاه کنند، دیگر حرفی نزدم و مجبور شدم بنشینم و دائم بشنوم که چگونه نامردانه و بی انصافانه حق و حقیقت را پایمال می کنند. به یاد مهدی بغض گلویم را گرفت و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد کمی که داخل دفتر خلوت شد با مادر مهدی تماس گرفتم و احوال او و آقای صالحی و نرجس را پرسیدم. نرجس با پسر خاله اش محمد ازدواج کرده بود و به تهران آمده بودند. مادر مهدی گفت ما هم می خواهیم نقل مکان کرده به تهران برویم اقوام نمی گذارند که ما در این شهر تنها بمانیم به او گفتم به یاد مهدی بودم و دلم برای شما تنگ شد مادر گفت: مهدی گاهی به خوابم می آید و من هر صبح جمعه بر سر مزارش می روم، خانم محمد صالحی خبر داشت که از بهروز جدا شده ام توصیه کرد که برگردم و اختیار زندگی و سرنوشتم را به دیگران ندهم و خیلی سفارش کرد که در تهران مواظب خودم باشم. بعد از اینکه با خانم صالحی صحبت کردم تماسی هم با نسیم گرفتم. دوست داشتم ببینم ماجرای داستان زندگی او به کجا کشیده. مادرش گوشی را برداشت و گفت نسیم با یک پسر قزوینی ازدواج کرد و رفت ، شماره او را خواستم وبلافاصله با نسیم تماس گرفتم. نسیم از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شد بعد گفت مرا به اجبار وادار کردند که با یک پسر قزوینی ازدواج کنم اما من تسلیم نمی شوم هر طور شده دوباره با سیامک فرار می کنم گفتم با سیامک رابطه ای داری؟ گفت: چند بار با او تماس گرفتم ولی او به شدت از من ناراحت است ودیگر نمی خواهد با من حرف بزند و می گوید نباید تن به ازدواج می دادی. حال مدتی است که باهم رابطه ای نداریم اما بالأخره او را راضی می کنم. گفتم: راست می گوید نباید تن به ازدواج می دادی. گفت: تو که نمی دانی که تحت چه شرایط بدی بودم. تشکیلات همه تلاش خودش را کردکه مرا از سنندج دورکند و بعد هم با فشاری که خانواده آوردند راهی به جز قبول این ازدواج نداشتم، نسیم برایم درد دل کرد و گفت: شب و روز گریه می کردم اما هیچکس کوچکترین توجهی به گریه های من نداشت. التماسشان کردم که اینقدر مرا اذیت نکنند و بگذارند که به کنار سیامک بروم اما آنها گفتند که اگر تو را با سیامک ببینیم او را می کشیم، برادرم قسم می خورد که او را می کشد. مدتی مرا زندانی کرده بودند و من واقعاً تحمل آن شکنجه ها را نداشتم بالأخره تصمیم گرفتم فعلاً تن به خواسته های آنان بدهم اما آنقدر این شوهرم را اذیت می کنم که طلاقم بدهد و به محض اینکه طلاق گرفتم هر طور شده سیامک را راضی می کنم که مرا ببخشد، من او را دوست دارم و نمی توانم فراموشش کنم. حرفهای نسیم به نظرم خیلی خام و ناپخته رسید فکر کردم همه این چیزها آرزوهائی است که برایش دست نیافتنی است ولی برایش دعا کردم که به آرزوهایش برسد و احساس خوشبختی کند بالأخره با او هم خداحافظی کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا این مذهب چقدر باعث عذاب ما بهائیان شده؟ چطور می شود از آن خلاص شد؟ نه آنقدر پول داشتم که قید حمایت خانواده را بزنم و تنها زندگی کنم و از قید و بند این مذهب تحمیلی و این تشکیلات مافیایی خلاصی یابم و نه آنقدر احمق بودم که بتوانم همه بدبختیهایی را که تشکیلات بر سرم آورده به گفته بهائیان به حساب امتحان الهی بگذارم و نادیده بگیرم.